باسمه تعالی. سلام.
یار بیپرده از در و دیوار در تجلیست یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی، بینی همه عالم مشارق انوار...
چشم بگشا به گلسِتان و ببین جلوۀ آب صاف در گل و خار
زآب بی رنگ، صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نِه ْو از عشق بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند که بُوَد پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغُدوِّ و الآصال یار جو بِالعَشِیِّ و الإبکار
صد رهت لن ترانی ار گویند باز میدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد پای اوهام و دیدۀ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر، بیا و بیار...
که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو